آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..
آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..

...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قسمت دوم داستان مورد علاقه میلاو

روز هشتم خرابی هواپیمام بودکه من داشتم آخرین قطره های موجودی آبم میخوردم اون قضیه تاجررو برام تعریف میکرد . گفتم آره خاطرات تو راستی راستی جالبند .اما من هنوز از پس تعمیر هواپیما برنیومدم و آبم ته کشیده .منم اگه میتونستم خوش خوشک به طرف یه چشمه برم بی گفتگو همون سعادتی رو احساس میکردم که میگی

-  دوستم روباه ..

-آقا کوچولو... دورروباه قلم بگیر

-  برای چی ؟

- برای اینکه تشنگی نزدیک کارمون بسازه ... برای این

-  داشتنن یه دوست عالیه !حتی اگه آدم دم مرگ باشه . من که ازداشتن یه دوست روباه خیلی خوشحالم ... خوب منم تشنه ام ..بگردیم یه چاه پیدا کنیم

- اینجوری توی کویر برهوت پی چاه گشتن احمقونست .. گفتی تو تشنه ات هان ؟

-  آب ممکنه برا دل منم خوب باشه

خسته شده بود . گرفت نشست .من هم کنارش نشستم

-  قشنگی ستاره ها براخاطرگلی که ما نمی بینیمش

- همین جوره

وبدون حرف تو مهتاب غرق چین و شکر ها ی شن شدم

-  کویرقشنگه

و حق با اوبود..

من همیشه عاشق کویر بودم .آدم بالای توده ای شن لرزون میشینه .هیچی نمیبینه و هیچی نمیشنوه اما بااوجوداین چیزی تو سکوت برق برق میزنه

-  چیزی که کویررو زیبا میکنه این که یه جایی یه چاه قائم کرده.

چون مسافر کوچولو داشت خوابش میبرد بغلش کردم وراه افتادم .دست و دلم میلرزید انگار چیز شکستنی بسیار گران بهایی رو روی دست میبردم .حتی به نظرم میرسید تو همه عالم چیزی شکستنی تر ازاون به هم نمیرسه .تو روشنی مهتاب به اون پیشانی رنگ پریده واون چشمهای بسته واون طره های موکه باد میجنبوندنگاه میکردم و تو دلم میگفتم اونچه میبینم یه صورت ظاهر بیشتر نیست .چیزی شگفت که به چشم نمیشد دید .دهن نمیه بازش طرح کمرنگ نیمه لبخندی رو داشت . به خودم گفتم تواین مسافر کوچولوئی که خوابیده اونچه منو به این شدت متأثرمیکنه وفاداریش نسبت به یه گل .این تصویر گل سرخی که مثل شعله چراغی حتی تو خواب نازهم که هست تو وجودش میدرخشه واون وقت اونو بازم شکننده تر دیدم .

           

باید خیلی مواظب چراغها باشیم .یه وزش باد هم ممکنه خاموششون کنه ! 

ادامه مطلب ...

داستان مورد علاقه میلاو

-مسافر کوچولو: سلام 
.
روباه:سلام.من اینجام.زیر درخت سیب. 
-
کی هستی تو؟عجب خوشگلی!
.
من یه روباهم
-
مسافر کوچولو:بیا با من بازی کن.خدا میدونه چه قد دلم گرفته.
.
روباه:نمیتونم باهات بازی کنم.آخه هنوز اهلیم نکردن.
-
معذرت میخوام.اهلی کردن یعنی چی؟
.
تو اهل اینجا نیستی.پی چی میگردی؟
-
پی آدما میگردم.اهلی کردن یعنی چی؟
.
آدما تفنگ دارن و شکار میکنن اینش اسباب دلخوریه.مرغ و ماکیون هم پرورش میدن خیرشون فقط همینه.تو پی مرغ میگردی؟
-
نه.پی دوست می گردم.اهلی کردن یعنی چی؟
.
اووم.... یه چیزیه که پاک فراموش شده.معنیش ایجاد علاقه کردنه.
-
ایجاد علاقه کردن؟؟
.
آره تو الان واسه من یه پسر بچه ای مثله صد هزار تا پسر بچه دیگه, نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من، منم برای تو یه روباهم مثه صد هزار تاروباه دیگه اما اگه برداشتی منو اهلی کردی اونوقت هر دو تا مون به هم احتیاج پیدا میکنیم.میون همه ی عالم تو برای من موجود یگانه ای میشی من برای تو



                           

-

کم کم داره دستگیرم میشه.یه گلی هست گمونم منو اهلی کرده باشه.
.
بعید نیست رو این کره ی زمین هزار جور چیز میشه دید.

ادامه مطلب ...

روز نوشت...

خب.امروزم تموم شد.امروز به این نتیجه رسیدم که واقعا خودم مشکل دارم.خب میبینمم بچه پرو داره واسم طاقچه بالا میذاره بازم باهاش میحرفم.

اه اصلا بیخیال این حرفا.خودت چطوری؟

خب من امروز صبح پاشدم یه دو ساعتی با سعیده چرتو پرت چتیدیم بعدم اهنگی که دوس دارم همون الکساندرو گوش کردم یه دوش گرفتم رفتم خونه اعظم.خاله اینا اومدن ، زندایی، آخر شبم محمدو خونداده امنه.

این بود انشا من.

راستی میلاو  یه قول باید امشب به خودت بدی.دیگه با ادنیا آن نمیشی.تا اطلاع ثانوی.باشه؟

میلاو جونی:چشم.

چشمت بی بلا

برو بخواب دیگه.شبت به خیر


روز نوشت...

سلام میلاو جونم

حسابی  الان عصبانیم.هیچکس چیزی نگه.اههههههههههههههههههه

امروز خوب شروع شد با مامنو اکرم اینا رفتیم طرقبه.ناهار زدیم تو رگ.بعد تو مسیر گل خریدیم واسه باغچه .خودم کاشتمشون.بنفشه های بنفشو زرد.مامان اینا رفتن خونه خاله و من موندم اصلا این روزا حوصله بیرون رفتن ندارم.یکم کنسرته الکساندرو نیگا کردمو ....یکم چتو الان حاصل اون چت.عصبی شدنه خودمه .اه همش تقصیر خودمه خب من که اینقد حساسم غلط میکنم چت میکنم

این بود امروز من

...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آنم آرزوست

زین همرهان سُست عناصر دلـــم گرفــت           شیـــر خـدا و رستم دستانم آرزوست

جانـم ملــول گشت زِ فرعــون و ظلــــم او               آن نور روی موسیِ عَمرانم آرزوسـت

زین خَلقِ پُرشکایتِ گریــان، شدم مَلــــول          آن های هوی و نعره ی مستانم آرزوست

گــویاتَر ام زِ بلبــل، امّــا زِ رَشـــکِ عــــام              مُهــــر است بر دهانم و اَفغانم آرزوست

دی شیــخ با چراغ هَمــی گشت گرد شهـر          کز دیــو و دَد ملــولم و انسـانم آرزوست

گفتنـــد یافـت مــی نشود، جسـته ایم مـــا       گفت آن که یافت می نشود، آنم آرزوست

 

 

روز نوشت...

امروز اتفاق خاصی نبود.اووووووووووووفففففففففف فقط این آخر کاری خوردم زمین

هه اینم یه جور روز نوشته دیگه.یه تصمیمم گرفتم که فقط باید تو ذهنم بمونه.

دوست

                       

دوست را این روزها سخت می شود پیدا کرد،


اگر پیدا کردی، باید بَرَش داری و بگذاری روی طاقچه دلت،


کنارِ تمام ماندنیهای زندگی،


تازه، از آن به بعد است که کارت شروع می شود،


باید برگ هایش را تمیز کنی،


هرسش کنی، به موقع آبیاریش کنی...

آخر اگر همینجوری رهایش کنی، طفلک می پوسد،

اگر دوست پیدا کردی،دستت را دور گردنش بینداز و رهایش مکن...


سیاره شازده کوچولو

       

                 


                

روز نوشت...

خب یه روز دیگه هم تموم شد البته کزت وار.امروز مهمون داشتیم واسه شام.هه.خب مگه چیه؟جملش خوب در نیومده مگه چی شده؟

خونواده امنه اینا از تبریز اومده بودنو مامان اینا دعوتشون کردن.به هر حال پذیرایی انجام شدو ظرفاش با من بود شام خوده شدو بازم ظظظظظظررررررررررففففففاااااااااااشششششششش با من بود.حسابی این روزا دارم کار میکنم.فقط یه اتفاق کوچولو پیش اومد امروز عصر که از خواب پاشدم اس اچ مسنجر مو چک کردم یه پیام داشتم با pcچک کردم از یه نویسنده وبلاگ بود از نظراتی که داده بودم تشکر کرده بودو خواسته بود بازم به وبلاگش سر بزنم.هه قبلش که براش نظر گذاشته بودم دیدم اصلا نظراتمو انتشار نمیده با اینکه نظرات دیگرانو انتشار داده بود با خودم گفتم اوه چه مغرور ولی با ایمیلش یکم نظرم برگشت.خب یاد گرفتم نباید اینقد زود قضاوت کنم.هرچند همیشه به این نتیجه میرسم ها ولی چیکار کنم عجولم.

یه تصمیمی که تو این سال جدید گرفتم اینه که سعی کنم نسبت به اطرافیان مهربون تر باشم زود عصبانی نشم.دورو بریامو واسه خودم نگه دارم .بهشون اعتماد کنم.دیشب آرزو گفت از دوستاش خیری ندیده.به این فکر افتادم که اگه از حق نگذریم خدا دوستای خوبیو سر راه من قرار داده امیدوارم بتونم حفظشون کنم

ولی هنوزم تو دلم غمه.وقتی ادم غمگینه یاد غروب آفتاب میوفته، انگار این روزا و ماهها که گذشته و میگذره بیشتر غروب آفتاب داشتم

ای بابا بیخیال نمیخوام غم غممو بیاره.امیدوارم بتونم به بهترینها که آرزوشو دارم برسم


سهراب!

سهراب ؛ قایق دیگر جوابگو نیست... کشتی باید ساخت.. اینجا مثل من

 تنها زیاد است!!!

دوم عید

سلام میلاو جونم

امروز چهار شنبه بود و من اووووووووووووفففففففف حسابی خسته شدم.روز دوم عید صبح که پاشدم تا خونه هارو مرتب کردمو جارو و... ی ناهار تقریبا ساده درست کردم سیب زمینی سرخ کرده با سوسیس که منو مامانو فاطمه بودیم خوردیم.مثلا خیلی سریع وسایل ناهارو جمع کردمو شستم تا بخوابم حسین آقا وخانوم بچه هاش اومدم بعد پذیرایی رفتن خونه مسعود منم شروع کردم به جمع کردن وسایل پذیرایی بچه های عمو اومدن دیگه مامی هم اومد خونه و باز منو گرفت به کار یه شام مختصر خوردیم ساعت 9 بود مریم زنگید که میخوایم بیایم عید دیدنی آخه فاطمه صبح میخواد بره اراک.با مرتضی رفتیم شیرینی گرفتیم وقتی برگشتیم همه اومده بودن تا یه کوچولو پذیرایی کردم دایی جواد اینام به مهمونا ملحق شدنو ووووووووواااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییییییی فکر کن همه پذیرایی دست منو میبوسید تا پذیرایی تموم شد مهره شیشم  کمرم در حال ترکیدن بود.هی وقتی رفتن من موندمو ظرفاای پذیرایی که تازه شستمشونو جمع و جور کردمو الانم اومدم پای سیستم.حسابی خسته ام خدایا سالی که نکوست از بهارش پیداست.خودت به دادم برس میترسم تا آخر سال فیلم کزت 2 رو از رو من بسازن .ولی هنوز غم کنارمه هنوز تنهایی رو حس میکنم.هییییییییییییییی.الان بچه های عمو دارن جاهاشونو پهن میکنن که بخوابن .خب منم باید برم بخوابم دیگه.کتفم جواب نمیده حسابی خستمه هاااااااااااا.شبت خوش میلاو عزیز

امیدوارم سال خوبیو پشت سر بذاری

سال نو مبارک

بوی عیدی بوی توت بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی‌ دودی وسط سفره‌ نو
بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ 

با اینا زمستونو سر می ‌کنم
با اینا خستگی ‌مو در می ‌کنم 

شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه‌ عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده‌ لای کتاب 

با اینا زمستونو سر می ‌کنم
با اینا خستگی مو در می ‌کنم 

فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیاه
شوق یک خیز بلند از روی بته ‌های نور
برق کفش جفت‌شده تو گنجه‌ها 

با اینا زمستونو سر می‌کنم
با اینا خستگی ‌مو در می‌کنم 

عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب 

با اینا زمستونو سر می‌کنم
با اینا خستگی‌ مو در می‌کنم 

بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی هوس یه آب ‌تنی 

                                            با اینا زمستونو سر می‌کنم
                                           با اینا خستگی ‌مو در می‌کنم  






روز نوشت...

اصلا دوس ندارم سال جدید شروع بشه.اصلا خودمو آماده نکردم.سال آنچنان باحالی هم نداشتم که بخوام یاد خاطرات کنم مهمترین بخشش سر کار رفتنم بود که یه تجربه حسابی واسم داشت.دلم گرفته خیلی.ولی نمیخوام گریه کنم.فقط دوس دارم ساکت باشم یه شعر غمگین بخونم . خیلی بده این همه شعرو متن هست ولی هیچ کدوم وصف حال من نیستن.خیلی سر در گمم نمیتونم با خودم کنار بیام.اینکه فلسفه وجودیم چیه ناشناخته اس.نه هدفی نه هنری.وای صدای اذون میاد.یعنی من تا این وقت بیدارم و دارم از  سر سردر گمی چرتو پرت مینویسم.خب یه تصمیم اومد سرم.اونم اینکه تو سال جدید واسه خودم روز نوشت داشته باشم.از تجربه های کوچیکم گرفته تاااااااااااا بزرگاش.هه.

اینجوری میتونم هر چند وقت که میخونمشون یادم بیاد کجای کارام اشتباه بوده کجاش درست.که اشتباهامو تکرار نکنم.ای بابا الکی الکی یه سال گذشت یعنی واسه من 23 ساله که گذشته و هنوز نفهمیدم از زندگی چی میخوام که خیلی بده.اونقد بد شانسم که عاشق نمیشم اونقدم سگم هستم که اگه یکی اشتباها ازم خوشش میاد تیر تو پرش میکنم.بازم هه.ای بابا تو زندگیم فهمیدم تا الان فقط عاشق یه نفر شدم اونم مامانمه.خداییش وقتی میگن مامانا کم توقع ترین ادما راس میگن خیلی دوست دارم.هه هنوز که هیچی نشدم ولی اگه به جاییم برسم به خاطر وجود مامانمه که در اون صورت یا در هر صورت دیگه ای زندگیمو پاش میریزم.وای منم همچین ناشکرما زندگیم که حداقل خوبه از همه مهمتر مامانمودارم که میتونم بهش تکیه کنم.خداییش واسم کم نذاشته.بازم دوست دارم.

وای میدونی چرا امشب باز رفتم تو خودم .تو دانشگاه سر کلاس بازرگانی بود استاد ساسان قربانزاده ازمون خواست خودمونو معرفی کنیم یکی از بچه ها اسمش آقاجانی بود گفت تو کار ویلونه اوف که من عاشق ویلونم.موند تو ذهنم چند وقت پیش تو جهاددانشگاهی بودم صدای اواز میومد رفتم ببینم از کجاس تو یه کلاس بود رفتم مدیریتش ببینم چه جوریه اگه خدا بخواد برم کلاس موسیقی اونم گفتو من یه دفعه یاد آقاجانی افتادم بهش ایمیل زدمو خودمو معرفی کردم گفتم واسه موسیقی اگه جاییو میشناسه که خوبه معرفی کنه اونم در جواب بعد احوال پرسیو اینکه چه حافظه خوبی دارم که یادم مونده اون ویلون کار میکرده گفت تعریف از خود نباشه استاده ویلون شده.خیلی خوشم اومد که به صورت تخصصی وارد یه حرفه شده ولی واسه خودم افسوس خوردم که اینجوری نیستم.امیدوارم که بشم حتی به صورت قاچاقی.خب واسه امشب بسه برم بخوابم فردا زودباید پاشم آخه آخرین روز سال نوده و باید آخرین کارایه خونه رو تموم کنیمو واسه نودویک حاظر شیم.وای ولی واقعا دوس ندارم به این زودی سال تغییر کنه.ای کاش حداقل ده هفته دیگه فرصت داشتم.اوووووووووووووووف که چقد دلم گرفته.شب خوش

....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سنجاقک

             

            

گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد

                   و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض


                                              تا بیاید از راه، از خم پیچک نیلوفر ها


 روی موهای سرت بنشیند       ...............
        
  یا که از قطره آب کف دستت بخورد......................



                               
  گاه یک سنجاقک، همه معنی یک زندگی است

اردیسم

  امشب بهترین کلمه ای که میشه باهاش خودمو آروم کنم از کسی شنیدم که حسابی اعصابمو خورد کرده!!!! کلمش اینه : بیخیال

یاد یه مطلبی افتادم فکر کنم  کمک خوبی واسه این روزام باشه 

                            

                  

 

تانیا تفرشی می نویسد: از خیابان گلگون وارد خیابان جردن شدم تصمیم دارم شیرینی تهیه کنم در ورودی قنادی دختری حدودا 18 یا 19 ساله را می بینم که او هم برای تهیه شیرینی آمده!!  لباسهای شیک و سرخ رنگی به تن دارد باخنده از او می پرسم: از تیم پیروزی چه خبر؟ !می گوید : چرا پیروزی؟  می گویم : خوب مگر به خاطر تیم محبوبت سرخ پوش نشدی؟ می گوید : نه! من فوتبال را دوست ندارم. در حالی که سفارش شیرینی را به متصدی فروش قنادی می دهیم می پرسم پس چرا سرخ پوشیدی ؟ می خندد و می گوید : به خاطر آنکه من یک اردیست هستم (تلفظ انگلیسی اش (Orodist) میشود. می گویم : اردیسم چیست؟ می گوید : فلسفه ایی هست که به انسان ارزش شادی را یادآوری می کند .جالبه من تا به حال در مورد اردیسم چیزی نمی دونستم. از او می خواهم چنددقیقه ایی از اردیسم برایم صحبت کند با خوشرویی قبول می کند و می گوید :اردیسم دارای هشت اصل هست، این هشت اصل به ما می گوید که باید شاد، آزاده، قانع، انتقاد پذیر، گریزان از گوشه نشینی، پاک زیست، رعایت کننده ادب و در نهایت میهن دوست باشیم .می گوید: هر کسی با هر مرام و اندیشه ایی می تواند یک اردیست هم باشد .می گویم: اردیسم از کجا بوجود آمده؟ آیا در اروپاست و حالا به ایران آمده؟ می گوید: نه اردیسم بر اساس اندیشه های ارد بزرگ در کتاب سرخ ایجاد شده است.می گویم: پس لباس سرخ شما به خاطر نام کتاب سرخ است .می گوید: نه. به خاطر نشان دادن ارزش شادیست، سرخ، رنگ هیجان و شادی است اولین اصل فلسفه اردیسم می گوید اگر پایکوبی و شادی نباشد، جهان را ارزش زیستن نیست.  می گویم: من چند کتاب از سخنان بزرگان دارم که در آنها صحبتهای ارد بزرگ هست آیا منظور شما همان است می گوید: بله همینطوره، اندیشمند و متفکر بزرگ ایرانی .امروز در نت در مورد اردیسم تحقیق کردم خیلی جالب بود الان مدام به لباسهای قرمزم فکر می کنم و این که شاید بهتر باشد لباس های سرخ جدیدی بخرم

دیده ای؟

دیده ای شیشه ها را وقتی ضربه ای می خورند و می شکنند!؟
 دیده ای شیشه ای خرد می شود ولی از هم نمی پاشد !؟
این روزها همان شیشه ام 
خرد و تکه تکه

از هم نمی پاشم ...

                                                ولی شکسته ام 

                         

خدا از آسمون میاد؟

                      

  گاهی دلم میخواد...
وقتی بغض میکنم،خدا از آسمون به زمین بیاد...!!
اشکامو پاک کنه...دستمو بگیره و بگه:اینجا آدما اذیتت میکنن؟!!!!
بــیـــا بــــــریــــــــم پیش خودم.

من!

باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دل‌داری‌اش بدهم که فکر نکند
بگویم که می‌گذرد که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد

                       "من" خسته است

                

کاش...

                                             ﮐﺎﺵ ﺩﻝ ﺁﺩﻣﻬﺎ
                                             ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺠﺮﺑﻪ
                                             ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ
                                             ﺩﻟﺒﺴﺘﻦ ﺑﻪ ﮐﻼﻏﯽ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﺩ
                                             ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺑﺎﺧﺘﻦ ﺑﻪ ﻃﺎﻭﻭﺳﯽ ﺍﺳﺖ
                                              
ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺩﺍﺭد...

                     

سکوت

                   

             این روزها برایم حضور سکوت را ... تیک بزنید ! 
             تلخ تر از آنم که غیبت نخورم..

فراموشی...

یک ساعت که آفتاب بتابد ،

         خاطره آن همه شب های بارانی از یاد می رود ..

          این است حکایت آدم ها :

  "                             فرامــــوشی  "


                 

می آموزی و می آموزی ...

کم‌کم تفاوت ظریف میان نگه‌داشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
ا...ین‌که عشق تکیه‌کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر.
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، عهد و پیمان معنی نمی‌دهند.
و شکست‌هایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشم‌های باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌هایت را هم‌امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه‌ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد می‌گیری
که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را می‌کاری و روحت را زینت می‌دهی
به جای این‌که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی می‌ارزی.

و می‌آموزی و می‌آموزی
با هر خداحافظی
یاد می‌گیری...!

خورخه لوییس بورخس / مترجم : محسن عمادی

 

 

حرفی نزنی

حرفی نزنی ! طاقت جنجال ندارم 

                               بدجور شکسته ست دلم حال ندارم



بچگی...

 

                              


                       بچه بودم بادبادکای رنگی

                             دلخوشیِ هر روز و هر شبم بود

                                     خبر نداشتم از دلِ آدما   

                                           چه بی بهونه خنده روو لبم بود

                                                  کاری به جز الک دولک نداشتم             

                                                    بچه بودم به هیچی شک نداشتم

                                             بچه بودم غصه وبالم نبود

                                        هیچکی حریفِ شور و حالم نبود

                                بچه که بودم آسمون آبی بود

                            حتی شبای ابری مهتابی بود

                     بچگی و بچگیا تموم شد

                               خاطره های خوش رو دستِ من مرد

                                            تا اومدم چیزی ازش بفهمم                                                                                                 جوونی اومد اونو با خودش برد ، برد برد برد برد..........

           

              

زمستون

زمستون تن عریون باغچه

چون بیابون

درختا با پاهای برهنه

زیر بارون

 

نمی دونی

تو که عاشق نبودی

چه سخته مرگ گل برای گلدون

گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهونه

واسه هم قصه گفتن عاشقانه 

چه تلخه

باید تنها بمونه قلب گلدون

مثه من که بی تو نشستم زیر بارون زمستون

 

زمستون برای تو قشنگه پشت شیشه

بهاره،زمستونا برای تو همیشه

تو مثل من زمستونی نداره

که باشه لحظه چشم انتظاری

گلدون خالی ندیدی

نشسته زیر بارون

گلای کاغذی داریم تو گلدون

تو عاشق نبودی

ببینی تلخ روزای جدایی

چه سخته،چه سخته

بشینم بی تو با چشمای گریون

خرگوش و کلاغ

روزی در جنگلی کلاغی در تمامی طول روز بر روی شاخه درختی نشسته بود و هیچ کاری انجام نمی داد.

خرگوش کوچکی او را دید و از او پرسید: "آیا من هم می توانم مانند تو تمام روز را در گوشه ای بنشینم و هیچ کاری انجام ندهم؟".

کلاغ پاسخ داد: "البته، چرا نه".

خرگوش هم زیر همان درخت نشست و استراحت خود را آغاز کرد.

ناگهان سرو کله روباهی پیدا شد. روباه پرید و خرگوش را گرفت و خورد. 

نتیجه: برای اینکه بتوانی بنشینی و هیچ کاری انجام ندهی، باید در جایگاه بالایی قرار داشته باش

خدا با نشسته چای مینوشه

                                    

                                                من این روزا یه حال دیگه ای دارم

.همیشه هیچ وقت این طور نبودم ...

 همیشه نیمه خالی رو میدیدم ..

به فکر نیمه های پر نبودم..

 

همیشه فکر میکردم زمین پسته..

خدا رو سوی قبله میشه پیدا کرد ..

 همین دیروز سمت این هوالی بود.

 یکی در زد خدا   رفت درواکرد         

...........

من این روزا یه حال دیگه ای دارم.

جهان من لباس تازه میپوشه..

منو تو دیگه تنها نیستیم چون که

 خدا باما نشسته چای مینوشه..

...........

 دیگه از باد پاییزی نمیترسم

 نگو این اسیاب از پایه ویرون شد

 خدا باماست از چیزی نمیترسم

  منو تو دیگه تنها نیستیم چون که

                            خدا با ما نشسته چای مینوشه

اینم اصلی ترین یادگاریم از وبلاگ قبلیم


خدای من ، بی نهایت ازت ممنونم 

           

                         



امروز ۱۳۹۰/۶/۶خیلی خوشحالم دیروز خبر قبولیمو واسه کنکور کارشناسی دیدم وای رتبه ۱۴۵ خدایا خیلی دوست دارم

مرحوم حسین پناهی

میزی برای کار 
کاری برای تخت 
تختی برای خواب 
خوابی برای جان 
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد 
یادی برای سنگ
این بود زندگی..
.. 

                           

                                                 حسین پناه

پروردگارا...

 

                                                                                             

                                    الهی دانایی ده که در راه نیفتم

                        و بینایی ده که در چاه نیفتم

                الهی پایی ده که با آن کوی مهر تو پوی                                                و زبانی ده که با آن شکر آلای تو گوییم

 

                                   پروردگارا 


                      اگر بناست بسوزم طاقتم ده

                      و اگر بناست بسازم قدرتم ده