آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..
آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..

قضاوت نادرست!

سلام

یه اعتراف به اشتباه..اینکه دیروز خیلی زود قضاوت کردم..عاخه تقصیر خودش بود همه شواهدم دال  بر این بود که یه چیزایی رو ازم مخفی کرده ..  خب موضوع از این قراره..دیروز که داشتم میومدم دفتر داشتم زیر تختو واسه پیدا کردن یه ساک دستی کوچیک میگشتم که ناهارمو بذارم توش...ولی یه چیز دیگه دیدم..یه قاب عکس هواپیما..یه جعبه موبایل خالی و یه جعبه حلقه از این کوچیکا که همه چی توش میذارن..خدا اینارو که دیدم یخ کردم..گفتم خیلی نامردی احسان..فقط کیفو کتمو برداشتم از خونه زدم بیرون به سمت دفتر..دیروز جزئ بدترین روزام محسوب شدخیلی از نظر روحی داغون شدم..ولی هیچی به احسان نگفتم..گفتم برم خونه باهاش حرف میزنم دلیل کارشو میپرسم..خلاصه دیگه دیروز یکم زودتر رفتم  خونه..چون میدونستم اگه بیشتر دفتر بمونم حتما غش میکنم..خلاصه رفتم خونه و ناهار خوردمو احسانم رسید..سلام خسته نباشید که گفتم بدون حرف دیگه ای رفتم بخوابم..خخ بچه پرو هی  حرف میکشید ازم ..رفته بود دستو صورتشو بشوره شعر میخوندو بلند زمزمه میکرد اوضاع خرابه..  خندم گرفت از این حرفش..بعد گفت چه عجب خندیدی حالا بگو ببینم چی شده اینقد گرفته و ناراحتی..گفتم تا حالا چیزی از من قایم کردی یا تا حالا به من دروغ گفتی؟ یکم فکر کرد گفت نه..گفتم پس اینا چیه زیر تخت..چرا ازم مخفی کردی! اون جعبه حلقه چیه! هیچی دیگه عاقا اول خندید و بعدم گفت اینا که همون بسته هاییه که آقای فلانی از دزفول فرستاد..تو اون جعبه حلقه که اون سنگ انگشتر بود که از کربلا واسم خریده بود چون پست پیشتاز قبول نمیکنه سنگ ارسال شه تو جعبه کوچیکه گذاشته بعدم گذاشتتش تو جعبه موبایل..اون قابم مال خیلی وقته گفتم هدیه بدم به همون عاقا دیدم جالب نشده نفرستادم..و اینجا بود که اشکمان در آمد..گفتم خب نیگا چقد کارات بد بوده که من فکر دیگه ای کردم..خخخ خیلی پرو شدم من! خودم میدونم! بعدش طفلی اون از من معذرت خواهی کرد و این شد که فهمیدم خداییش نباید اینقد زود قضاوت میکردم ..بهله

نظرات 1 + ارسال نظر
صدف دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 09:07 ق.ظ

اوه اوه امان از دل میلاو ....
انصافاااا حق داشتی یهو اون حال بهت دست بده . اصلا با صحنه جالبی مواجه نشدی
من که بودم به مراتب اتفاقات خیلی بدتری پیش میومد
خداروشکر که سریع رفع سو تفاهم شده. منم از حرف احسان خان خندم گرفت بیچاره از راه نرسیده بی خبر از همه جا ، فهمیده اوضاع خرابه
اینکه خداروشکر سو تفاهم بوده ولی خدا برای هییییییچ زنی همچین چیزی رو نخواد که فهمیدن این مورد خیلیییی خیلیییی اتفاق ناگواری برای زندگی هر زنی میتونه باشه

آ ره خیلی صحنه سنگینی بود ..البته میدونی منم خودم اول تصمیم گرفتم برم سرکار احسان و مثل زامبیا مغزشو از تو چشاش در بیارم ولی گفتم من خانوم تر از این حرفام ، بذارم بیاد خونه با سیانور خفش میکنم
ولی جدا از شوخی واقعا اذیت شدم..و دقیقا منم به احسان همینو گفتم که خدا به داد دل زنایی برسه که این اتفاق براشون سوئ تفاهم نبوده و واقعا همسرشون تو یه فکر دیگه اس..یعنی لحظه مرگ آدم میشه..من که اینطوریم
انشالا دیگه هیچ وقت همچین موردی تو خونواده ها دیده نشه آمـــــــــــــــیـــن و به خصوص تو خونه من که اونوقت دیگه طفلی احسان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد