آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..
آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..

تولد نوشت

یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است، که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت
یلدا همه دوستان مبارک




ادامه مطلب ...

روزهای آخر پاییز...

پاییز داره تموم میشه.واییییییییی فکرشو بکن ! بیست و سه سال و 11 ماه و 26 روز از زندگیم گذشت.اینجایی که هستم ، چیز هایی که دارم،  بیست و سه سال واسشون وقت صرف کردم.واقعا ارزششو داشتن؟

ولی اینجا خودمونیم دم مامان و بابام گرم این همه سال  کنارم بودن که این گذر زمانو نفهمیدم .

دوست داشتن اینا از همه چیز واسم با ارزشتره.خدایا نگهدارشون باش.خداییش ... اصلا کلمه ای ندارم که وصفشون کنم    فقط میتونم بگم ازشون ممنونم.دوسشون دارم

اوه خدای من خیلیا هستن که دوسشون دارم اکرم اعظم .داداشی بچه هاشون دادمادا و تک عروس، ملینا ،مامان و باباش.مرضیه  و زهرا و ندا ومهسا اعظم  , مهری اوه استادام  استاد آسمان ، استاد ابوترابی.......... وایییی چی همه میشن بابت داشتنشون از خدا ممنونم .حیف سعیده اینجا نیست جاش حسابی خالیه

یه یلدای دیگه نزدیکه .شب دوست داشتنیه من.

            

               

خدا...

همه را صدا زدم جز خدا . . .

هیچ کس جوابم را


نداد جز خدا . . .

تجربه یه دوستی کوتاه بلند...

 

               

این روزها، هر لحظه ام...


در وداع با تو میگذرد..


به یاد سعیده عزیز

رو کم کنی!

دیشب دلم گرفته بود هی تو جام اینور اونور شدم ، حتی متکا رو هم عوض کردم ، خوابم نبرد !.گوشیمو برداشتم سریع نوشتم     خوابم نمیبره     تا اومدم ارسال کنم....دلتنگیم بیشتر شد آخه دیدم  کسیو  ندارم   که واسش ارسال کنم :(

یه همچین حسی بود :

           

                     


هه ! یاد این شعر افتادم که میگه:

 

از چه دلتنگ شدی؟ 

دل‌خوشی‌ها کم نیست...

 

تو اون لحظه دلداری بهتر از این سراغ نداشتم

هیچی دیگه اینقد چشامو بسته نگه داشتم که از رو رفتن!


بازی زندگی

            

                    

نوبت من بود چشم بذارم ... نمیدونم چرا اینقدر خوشحال به نظر می رسیدی ... شمردم و چشم برداشتم ... چند ماهه که دارم دنبالت می گردم و پیدات نمی کنم ...

من دیگه بازی نمی کنم ... تو رو خدا بیا بیرون



                             
                     




افکار

یه جا از حسین پناهی خوندم :


میدانی?

یه وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است.....


          


و بچسبانی پشت شیشه افکارت....

باید به خودت استراحت بدهی...

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی :

بگذار منتظر بمانند....


خیلی دوست دارم انجامشون بدم هاااا!   ولی فایده نداره .

لعنتیا خیلی از من قویترن,

میدونی?

افکارمو میگم