آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..
آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..

قسمت دوم داستان مورد علاقه میلاو

روز هشتم خرابی هواپیمام بودکه من داشتم آخرین قطره های موجودی آبم میخوردم اون قضیه تاجررو برام تعریف میکرد . گفتم آره خاطرات تو راستی راستی جالبند .اما من هنوز از پس تعمیر هواپیما برنیومدم و آبم ته کشیده .منم اگه میتونستم خوش خوشک به طرف یه چشمه برم بی گفتگو همون سعادتی رو احساس میکردم که میگی

-  دوستم روباه ..

-آقا کوچولو... دورروباه قلم بگیر

-  برای چی ؟

- برای اینکه تشنگی نزدیک کارمون بسازه ... برای این

-  داشتنن یه دوست عالیه !حتی اگه آدم دم مرگ باشه . من که ازداشتن یه دوست روباه خیلی خوشحالم ... خوب منم تشنه ام ..بگردیم یه چاه پیدا کنیم

- اینجوری توی کویر برهوت پی چاه گشتن احمقونست .. گفتی تو تشنه ات هان ؟

-  آب ممکنه برا دل منم خوب باشه

خسته شده بود . گرفت نشست .من هم کنارش نشستم

-  قشنگی ستاره ها براخاطرگلی که ما نمی بینیمش

- همین جوره

وبدون حرف تو مهتاب غرق چین و شکر ها ی شن شدم

-  کویرقشنگه

و حق با اوبود..

من همیشه عاشق کویر بودم .آدم بالای توده ای شن لرزون میشینه .هیچی نمیبینه و هیچی نمیشنوه اما بااوجوداین چیزی تو سکوت برق برق میزنه

-  چیزی که کویررو زیبا میکنه این که یه جایی یه چاه قائم کرده.

چون مسافر کوچولو داشت خوابش میبرد بغلش کردم وراه افتادم .دست و دلم میلرزید انگار چیز شکستنی بسیار گران بهایی رو روی دست میبردم .حتی به نظرم میرسید تو همه عالم چیزی شکستنی تر ازاون به هم نمیرسه .تو روشنی مهتاب به اون پیشانی رنگ پریده واون چشمهای بسته واون طره های موکه باد میجنبوندنگاه میکردم و تو دلم میگفتم اونچه میبینم یه صورت ظاهر بیشتر نیست .چیزی شگفت که به چشم نمیشد دید .دهن نمیه بازش طرح کمرنگ نیمه لبخندی رو داشت . به خودم گفتم تواین مسافر کوچولوئی که خوابیده اونچه منو به این شدت متأثرمیکنه وفاداریش نسبت به یه گل .این تصویر گل سرخی که مثل شعله چراغی حتی تو خواب نازهم که هست تو وجودش میدرخشه واون وقت اونو بازم شکننده تر دیدم .

           

باید خیلی مواظب چراغها باشیم .یه وزش باد هم ممکنه خاموششون کنه ! 

وهمون طور در حال راه رفتن بودکه دم دمه سحرچاه رو پیدا کردم .چاهی که بهش رسیده بودم اصلاً به چاه های کویری شبیه نبود.چاه کویری یه چاله ساده است وسط شنها.این یکی به چاه های واهه یبیشترشبیه بود.اما اون دور ووبر واهه ای نبود.فکرکردم که دارم خواب میبینم .

- عجیبه ... قرقره وسطل و طناب .. همه چی روبه راه

صدای دلو چاه

-  میشنوی ... ماداریم این چاه ازخواب بیدار میکنیم .اون داره برامون آواز میخونه .

-بدش من . برای تو زیادی سنگینه

آواز قرقره رو همون طور تو گوشم داشتم و تو آب که هنوز میلرزید .لرزش خورشید دیدم

-  بده من . من تشنه ء این آبم

ومن تازه تونستم بفهمم پی چی میگشته 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد