آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..
آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..

مسافرت و بعد مسافرت نوشت

 

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

میلاو بالاخره از یه سفر دیگه برگشت

وای چقدر دلم واسه سیستمو نتو از همه اینا بیشتر و بیشتر دلم واسه دوستای گلم  تنگ شده بود ..با اینکه سه الی چهار روزه که رسیدم باور میکنید هنوز یه استراحت درست درمون نداشتم ...

  فقط روز اول به کمک راهنماییای معلم دلسوزم :دی همزادم ، تونستم دو ساعتی از کارای جمع و جور کردن وسایلای سفر و ... شونه خالی کنم و بخوابم بعد اون که تقریبا تا آخرای اون شب و تمام روز بعدو ما خونه تکونی داشتیم آخه به خاطر بنایی ساختمون کناری، خونمون خاک گرفته بود الانم من لپ تابوکه از زیر تخت در آوردم اول فوت کردم گردِخاک گرفتش بره ،بعد بازش کردم به جون خودم شلخته هم نیستما ولی چه میشه کرد ما هر جا میریم از شانسمون محلش باید آباد شه...خلاصه کلا کار کردیم حسابـــــــــــــــی! چون مامانم نمیتونه همچین وضعیتیو تحمل کنه... روز بعدشم به خاطر این مسافرت یکم ساعت خوابم بهم ریخته دیگه نمیتونم تا 11 بخوابم مرض زود بیدار شدن گرفتم ..خلاصه اون روزم که زود بیدار شدمو بلافاصله یادم اومد عصر مهمونی دعوتم، مهمونیه دور همی که ملینا ترتیب داده بود که  باید قبلش میرفتم یکم خرید.. به قول مامانم دختر ملک باز مونده لباس چی بپوشه...(وای الان که دارم اینارو مینویسم آهنگم گوش میکنم الان تِرَک همای اومد اونی که میگه محتسب مستی به ره دیدو گریبانش گرفت آخ که دمش گرم خیلی شعراش باحاله) خب از بحث دور نشیم ...با مامان یه صبحونه خوردیمو حاظر شدیم رفتیم بیرون که در حین خریدم ملینا زنگ زد که یکم زودتر بیا منم عجله ای خریدامو کردمو اومدم خونه حاضر شدم و راهی خونه ملینا اینا شدم خلاصه تا ساعتای9 شب اونجا بودم خیلی خوش گذشت فقط حیف تو اون جمع من فقط ملینا رو میشناختم یکم غریبیم شد نتونستم خیلی شلوغی کنم (عجب بچه ساکتیم قربون خودم بشم خدا حفظم کنه :دی آخ آخ دارم خفه میشم نوشابه هم نداریم ) خلاصه تا جایی هم که از دستم اومد  کمکش کردم راستی ملی یه موضوع خیلی خیلی جالب برانگیزم بهم گفت که حیف نمیتونم اینجا بذارمش خلاصه ساعتای 9  آژانس گرفتم اومدم خونه و حالا که رسیدم مامی جان خوشحال میگه بابا که اومده کارواش تعطیل بوده بدو بریم ماشینو بشوریم :/ اصن موندم ولی منم که باز مهربون قبول کردم با هم ماشینو شستیم دیگه تا اومدم تو اتاق اصلا نفهمیدم چی شد بیهوش شدم تا دیدم باز مرض زود بیدار شدن اومد سراغم  وصبح با گنجشکا بیدار شدم عجب بدبختییه ها...بعدم دیدم یکی از دایناسورا(نوه های مامانم) اومده بالا سرم( فکر کن اون از من سحر خیز تر شده ) که پاشو مامانم میگه میخوایم بریم مسافرت یعنی منو میگی :/ جان !!!! کاشف به عمل اومد که چون روز جمعه اس ، خونواده آقای خوشحال تصمیم به رفتن بیرون شهر گرفتن بعد فهمیدم اون صدای گنجشکا که گفتم اون نبوده که منو بیدار کرده اون صدای ظرفای آشپز خونه بوده که واسه صبحونه بهم میخوردن ( اینا نشونه یک ذهن آآرومه ها فکر کن ظرف بهم بخوره من جیک جیک بشنوم ...خدا شفام بده ) یه نیم ساعت از تخت بیرون نیومدم وایساده بودم کامل  لود شم دمش گرم دایناسو مذکورم یکم ماساژ داد که حسابی خستگی از تنم خارج شد و یه صبحونه تو حیاط خوردیمو راهی طرقبه شدیم اینقدر ترافیک بود که واسه ناهار رسیدیم بعد نهارم خوش ذوقا گل خریدنشون گرفت مسیر طرقبه هم ماشالا را به را گل فروشی داره ما هم نامردی نکردیم به همشون سر زدیم خدارو شکر حال همه گلا خوب بود ...یکم خرید کردنو اومدیم واسه منم یه یه گل فلفل گرفتن اینم عکسش

    

                                  

    

الانم خونه ام و به خاطر نداشتن نت ، دارم تو ورد میذارم تا فردا برم کافی نت و بذارم تو وب

خب بریم سراغ خلاصه مسافرت ....عجب مشافرتی بوداااااااااااااا جای همه خالی، خیلی خوش گذشت از مسیر نیشابور حرکت کردیم به سمت تهران شهر دوست داشتنیه همزادم که از کمرقندی تهران به سمت شهرای شمالی رودبارو منجیل حرکت کردیم شب توی شهر  رود بارو منجیل و یه شهر اگه اشتباه نکنم قرووق بود که کنار دریا بود که یکی از استراحتای باحالمون اونجا بود ...طرح بانوانم داشت یه پارک خیلی قشنگو تمیز لب دریا ساخته بودن مخصوص بانوان خیلی عالی بود هم تمیز بود هم هم خلوت در کل خیلی خوب بود...از اونجا راه افتادیم به سمت سرعین و سراب که  از گردنه  حیران  باید رد میشدیم وای که چقدر قشنگ بود و البته یکم ترسناک که به خاطر دو حرکت خیلی خیلی ترسناک  از طرف بابا  به خیلی ترسناک تبدیل شد ... اِ اِ اِ از دست این بابا دو جا نزدیک دره توقف کرد یعنی قلبم اومددر مجاورت مغزم  با هم دیدار کردن ... بعد میگم بابا خیلی حرکتت خطر ناک بود میگه عزیزم بیا ببین دو متر تا دره فاصله اس حالا که اومدم پایین میبینم به زور 20 سانت میشه :/ ....تو مسیر  یه بلال خیلی خیلی خوشمزه هم خوردیم که حسابی چسبیداااا  بعد رسیدیم به سرعین و شب استراحت کردیم صبح رفتیم آب گرم ایرانیان و تقریبا عصر حرکت کردیم به سمت تبریز آخه 28 مرداد باید خودمونو به عروسی داداش عروس میرسوندیم که خدارو شکر به موقع رسیدیم... ... شب خواب ، صبح پاشدیم اول که رفتیم بازار یکم خرید بعدم رفتیم مراسم خیلی جشن خوبی بود تا حالا تو جشن تبریزیا شرکت نکرده بودم جالب بود و جالبتر اینکه  واسه آقایون مراسم نبود فقط واسه خانوما بود و یه موضوع جالب دیگه اینکه یکی از موارد پذیراییشون آجیل بود

خلاصه  روز بعد اول رفتیم بازار من یه سری گل سرو تل و دستبند و... که با سنگ کار شده بود خریدم خیلی قشنگن خدایی...که البته اون دستبندی که چشم همرو گرفت تو مسیر برگشت از دستم افتاد ه بود و هـــــــــــــــی ...خلاصه عصرم رفتیم پاساژ رُشدیه که کنارشم  مسجد امام علی بود  اینم عکسش

             


و از اونجا هم رفتیم ائل گلی آخه من تا حالا نرفته بودم  خیلی قشنگ بود ...اونجا یه سری پله بود که وقتی رفتیم بالا یه جای دنج و آروم بود  که از اونجا همه جای تبریز معلوم بود خیلی قشنگ بود ...جالبه توی کتیبه ائل گلی که به شاه گلی هم معروفه  نوشته این بنا به معنی استخر بزرگه( که این شاه یعنی بزرگ) ولی محلیا میگن نه اینجا چون استخر شاه بوده به این اسم معروف شده بعد که شاه رفته به ائل گلی معروف شده  اینم عکس تقریبا خوانا از کتیبه

     

 

دیگــــــــــــــــه ...روز بعدم پاتختی نگهمون داشتن و مجبور شدیم روز بعدش از تبریز راه بیوفتیم آخه قرار بود دوباره بریم سمت شمال بابلسرو خوب بگردیم که البته نشد چون تو مسیرمون هنوز از استان خارج نشده بودیم تصمیم گرفتیم به یکی از اقوام پدری که خیلی وقت بود ندیده بودیمشون یه سر بزنیم آخه طفلیا اونجا غریبن  خلاصه رفتن همانا و 4 روز خاله بازی و مهمونی رفتن همانا ...من دو تا عینک آفتابی بسیار عزیزمو اونجا از دست دادم..شکستن ...بعدم راهی شمال شدیم تا از اونجا بیایم مشهد به علت ذیغ وقت از طرف پدر و داماد گشتو گذار در بابلسر کنسل شده و به یک عبور هویج.ری اکتفی کردیم ... مسیرو یه جوری اومدیم که از جاده چالوسم بگذریم ولی حیف شب رسیدیم اونجاL هر چند شبشم قشنگ بود همونجا شام ماهی پلو خوردیم که واقعا به همه چسبید ، خیلی عالی طبخ شده بود روز بعدم ناهار بابلسر بودیم..شبم تو جنگلای گلستان خوابیدیم ...وووی صدای گرازا هم که میومد خیلی سفرو مهیج کرده بود با بچه ها رفتیم گلشونو دیدیمو بعدم از ترس الفرار....اینم صبح زیبای حرکت

   

 

بعدم  از سمت  فاروج اومدیم سمت مشهد و ادامه  ماجرا که گفتم....این بود این سفر میلاو

اوووووووووووووووووووووه چی همه شد سفرهای گالیله بود زودتر تموم میشد...



الان اومدم کافی نت تا تمام این نوشته هایی که دیشب تایپ کردمو بذارم ولی سرعتش روی حلزونو کم کرده واسه همین جای عکسارو خالی میذارم تا وقتی نتم وصل شد اون موقع عکسارو میذارم(منم آپ نمیکنم نمیکنم وقتیم میام اینجوری میشه)

دوستون دارم

fln

نظرات 10 + ارسال نظر
صدف شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:51 ب.ظ http://sadaf-268.blogsky.com

من برم نماز بخونم برگردم سرفرصت با دقت این پستت رو بخونم ببینم چیکارا کردی
اینجوری هول هولکی نمیشه . بهم نمیچسبه

التماس دعا فرشته

صدف شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:56 ب.ظ

به به عجب مااجراهایی
خسته نباشی واقعااااااا...
باریکلا شاگرد اول خودم پس موفق شدی اون روز ترفند همزادو بکاربگیری و استراحت کنی
ینی همزاد اگه بدونی چقد به حرف مامانت خندیدم که میگن دختر ملک باز موند چی بپوشه
فهمیدم در این مورد هم مث خودمی همزاد . اسم مهمونی میاد سریع میگم پس من چی بپوشم ؟ من که چیزی ندارم
درمورد سفر هم که کم و بیش درجریان بودم البته نه تا این حد مفصل .
خریدات هم مباررررررررررک باشه .
ایشالا همیشه به گردش دوس جونییییییییییی

سلام ای معلم عزیز که جانم فدای تو
مگه تو هم دختر ملکی پس دیگه نیشابور کنسل!اونجا بازاراش کوچیکه باید بریم پاریس
همراهیت تو سفرم که شیرینیشو دوچندان کرده بود...ممنونم
ممنونم قابل تورو ندارن عزیز
فدات ممنونم ازت صدف جووووووونییییی
موفق باشی

behrang یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:23 ق.ظ http://behrang53.persianblog.ir

دوری نمی گذارد برای گیسوانت جشنی بر پا کنم


که گیسوانت را یک به یک شعری می باید


ستایشی می باید


تک تک گیسوانت را می شناسد قلبم


انگاه که در گیسوانت محو می شوم فراموشم مکن


به خاطر بیاور که دوستت دارم


مگذار درین دنیای تاریک گم شوم


موی تواین سیاهی زیبا


همچون بال کلاغان راه را نشانم خواهد داد


به شرط انکه فاصله انها را دریغ نکند

چه شعر زیبایی
قلمتون سبز
ممنونم از حضورتون
موفق باشید

[ بدون نام ] یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:23 ب.ظ


اگه گفتی من کیم ؟؟؟

خخخخخخخ
صدفم دیگه همزاد جونت

از دست تو همزادم
کلی خندیدم
شاد باشی دخی
راستی دیگه دکترم نرو حالت از همه بهتره
بوس

صدف سه‌شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:21 ب.ظ http://sadaf-268.blogsky.com

سلاممممممممممم همزاد من الان انقد هیجان زدم
میدونی چرا ؟؟
اگه گفتی چه اتفاقی افتاده ؟؟؟
.
.
.
.

با تو حرف زدم دیگه

الهییییییییییی آره .....وای که چه لحظه ای بود....چه کار خوبی کردی که یادگاری گذاشتیش ممنون جزء زیباترین لحظات بود
بوووووووووووووس
زیباییهای زندگیت افزووووون

فرید یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:12 ب.ظ http://cute-life.blogfa.com

سلاممممممممممم همشهرییییی :))))))
عجب سفرنامه ای بودااااا :دی :دی
اینقد که این نوع موضوعاتو دوس دارم ک نگو :پی
ایشالا همیشه در بهترین لحظات زندگست باشی :) :گل
الان 2تا موضوع : چرا عکسارو نمیذاری؟؟ :دی
و از همه مهم تر سوغاتی ها برسهههههههههه =))))))))))))))))))) :دی :پی
ای بابا همشهری راضی ب زحمت نبودیمااا :دی :دی
خیلی خوشحالم ک خوش گذشته... همیشه بخندی ایشالا :) :گل

سلام
ممنونم از این توجهت...
ممنونم خیلی لطف داری
راستشو بخوای عکسارو تو گوشیم آماده کردم ولی چون هنو نتو راه ننداختم رفتم کافی نت اونجام که میرم اینقد سرعتاشون بده که حوصلم سر میره
ولی در اولین فرصت زود زودی میذارمشون.چشم.
:)))))) از دست تو همشهری
به روی چشم
ممنونم...همچنین شما ایشالا
از حضورت ممنون...شادو موفق باشی

سمنا چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:18 ق.ظ

سوغاتی من کوووووووووووووووووووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عاقا ا ا ا ا ا چرا عصبانی میشی عزیز...من که گفتم چشم ...شما آدرس بده...
موفق باشی مهربوون

darya دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:44 ب.ظ http://azjensebaranam.blogsky.com

فرخنده میلاد هشتمین اختر ولایت و امّت (ضامن آهو) حضرت امام رضا (ع) رو خدمت تمامی شما دوستان گرامی تبریک و تهنیّت عرض میکنم...

سلام دریا جونم
مرسی عزیزم....عید تو هم مبارک خانومی
خیلی خیلی لطف کردی (دسته گل)
همیشه شاد باشی گلم و
موفق

سمنا چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:13 ب.ظ

سلام خوبی؟
کجایی خبری ازت نیست
فرید حالش خوبه؟؟؟از اونم خبری نیست

سلام سمنا جان
ممنونم شما خوبی?من همین اطرافم که :دیییی
منم از ایشون اطلاعی ندارم گلم...احتمالا به خاطر شروع کلاساس که نیستن
مرسی از همراهیت
موفق باشی

m.r یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:17 ب.ظ http://paeiz969.blogfa.com/

متنه توضیح وبت خیلی جالب بوده

سلام...
ممنونم; خیلی لطف دارین و ممنونم از حضورتون..
موفق باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد