
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادیبه حباب نگران لب یک رود قسمو به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشتغصه هم خواهد رفتآنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماندلحظه ها عریانندبه تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگزتو به آیینه،نه! آیینه به تو خیره شده ستتو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندیدو اگر بغض کنیآه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کردگنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!ظرف این لحظه ولیکن خالی ستساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بودغم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکنتا خدا یک رگ گردن باقی ستتا خدا مانده به غم وعده این خانه مده
میگن اقتباس از شعر سهراب

خیلی قشنگ بود همشهری :)))
خیلی خیلی خوشم اومد .. مرســـــــــی :) :) :)
یوسف مى دانست تمام درها بسته هستند ؛
اما به خاطر خدا و به امید او حتی به سوی درهای بسته دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد ...
"اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شدند ، به طرف درهای بسته بدو ؛ چون خدای تو و یوسف یکیست"
ممنونم همشهری این از درک زیبای خودتونه :(تایید)
قابل شمارو نداشت
خدا.... :) خیلی دوسش دارم
ممنونم از متن زیباتون
مثل هر روز و هر لحظتون شادو پر انرژی باشین همشــــــهــــــــری:))
موفق باشین
همشهری ها کجایی هستن؟؟؟؟؟
خواستی به منم سر بزن
سلام سمنا جان
پروفایلم فعاله خانومی
بله حتما با کمال میل
موفق باشید