آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..
آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..

روز نوشت...

سلام

اوه اوه الان اینقده خستم که نگوتازه از سرخس برگشتیم خیلیـــــــــــــــــــــــــــــ خوش گذشت .

بعد یه مدت یه تفریح رفتیم.(آخی منه طفلی هم که کلا این چند وقته طفریح نداشتم)

خب پریشب که به همراه درست کردن تحقیق و پاور  برای دانشگاه داماد جانِ خونواده، یه تبادل نظر هم با یکی از دوستان داشتم. که البته به خاطر جمع و جور کردن این تحقیق مجبور شدم تا 4:27 دقیقه صبح بیدار بمونم و

 صبحم از 8 بیدار شدم و تا 12  به طول انجامید که مجبور شدیم در آن روز که میشود دیروز به شرکت نرویم.دیروزم بعد کلی کمک به مامان در تغییر دکوراسیون خونه که البته با کلی سوتی از طرف هردومون همراه بود گذشت_(آخه بعد جابه جا کردن و تمیز کردن  میزو TV مامان گفت خب بریم حالا TV رو بیاریم بعد یه نیگا کردم بهش گفتم خدایـــــــــــا !  بعد کلی خنده خودم داشتم میرفتم جایی که قبلا TVاونجا بود تا روشنش کنم که دیگه حالا نخند کی بخند...همچین خونواده با نمکی هستیم ما)خلاصه جمع و جور کردیمو تا دیر وقت شد من خوابیدم تا صبح امروز ساعت 6 که راهی سرخس شدیم بابت یه تفریح یک روزه(همراهیان:خاله و مریمو تازه داماد.بهزاد و خانومش.خونواده خانومشون اینا به همراه عروس و داماد. و دایی جواد اینا)


رفتیم باغ پسته بهزاد... تازه پسته ها پوستشون درست شده و پسته داخل هنو کوچیــــک و سبزه .بعد خوردن صبحونه یکم دور هم نشستیم که دیدیم مامان با چند تا سنگ کوچیک اومد یه قل دو قل بازی کنیم .کلی همه ذوق کردن.همه یاد بچگیهاشون  افتادن .بعد کلی خنده رفتیم تو ایوونش تا یکم هوا بخوریم.دایی اینا داشتن میرفتن واسه دیدن یه بنای تاریخی پیشنهاد دادن باهاشون برم که رفتم جالب بود .خندم گرفت با خودم میگفتم اگه با همین ماشین گازشو بگیری بری تو بنا چقدر خنده داره.کلی معروف میشی

دیگه دیدیمو برگشتیم باغ که بهزاد گفت چند تا سک داره.   پیشنهاد داد برم ببینمشون .رفتم دیدم خیلی باحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال بودن.دو تا بچه بودن سه تا بزرگ . منم با خونسردی رفتم سمت لونشون یعنی حدود بیست سانت از شون فاصله داشتم سرشون بیروون از میله ها بود .اینا که هر کدوم اندازه یه گوساله بودن مثل وحشیا پارس میکردن و نفس میکشیدن  منم با آرامش دستمو تکون دادم سمت دهنشون  گفتم باشه باشه خیلی خودتونو اذیت نکنین و بعد رفتم دیدن بچه هاشون وقتی برگشتم هاشم هم خواست بره ببینه رفتم نشونش بدم، هاشم جرأت نکرد بره نزدیکشون.گفت برو بابا الان اون چوبه که در لونه رو باهاش بستن میشکنه با این کارای اینا و من تازه متوجه قفل ساده و بی آلایش این خرسا شدم ولی البته بازم نترسیدم که نرم سمتشون.بعد برگشتیمو  بهزاد گفت دیدینشون گفتم آره خیلی سگن!!!! نمیشد بهشون دست بزنی.که بهزاد گفت نباید بری سمت درشون آخه در محکمی ندارن ممکنه بیان بیرون .حالا منو میگی دیدم عجب خنگولیم ها خطر از پشت گوشم رد شد اونم دوبــــــــــــــــــــــار!

خلاصه نهارو خوردیمو یکم بازی بچه ها آهنگ گذاشتن و یکم ر ق ص ی د ن.بعدم چند تا عکس یادگاری ... جمع و جور کردیم تا برگردیم بین راهم هندونه خوردیم شیـــــــــــریناااااااااا.بعد راه افتادیمو الانم که تو اتاقمو دارم مینویسمشون.الن دیگه خسته نیستم 

این بود امروز آدینه من به قول یکی از دوستان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد