آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..
آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..

این چند روزه...

 

وایــــــــــــــــــــــــــــــــ خدای من!

این دو سه روزه مثل برق و باد گذشت.چقدر خوب بودن حسابی تفریح داشتمااااااااااااااااااااااا.چقد باحال بود

مشروح خاطرات:

 روز اول چهارشنبه:


 یه دوش  و سرحال شدن و رفتن سر کلاس آسمان هه فکر میکردم این هفته دو جلسه ای باشه واسه همین گفتم بیخیال ساعت اولو  نمیرم یکم میخوابمو به کارام میرسم (که البته قرار بود ساعت اول بپرسه گفتم من که نخوندم اگه برم بپرسه ضایع میشم پس ...)بهانه ای بود برای درس جواب ندادن

خب ساعت دومم یه ربع بعد کلاس رسیدم هه فهمیدم این هفته یه جلسه ای بوده از مرضیه پرسیدم درس پرسید گفت داره میپرسه یعنی من!!! ولی به کمک مرضیه یکی از سوالایی که بچه ها بلد نبودنو بهش جواب دادمو خودی در کلاس و حضور آسمان  نشون دادم و بسی خوشحال شدم

خب بعدش تربیت بدنی داشتیم که طی کلاس با آقای عباسی مکالمه تلفنی داشتم بابت تولد ملینا که پنجشنبه بود قرار شد یه کادو هم ا ز طرف ایشون بگیرم واسه دوست جونم بعد خب تو کلاسم زدن سرویسو تو والیبال یاد گرفتم ولی بعد از اینکه فهمیدم سرویسو با ساعد نمیزنن یعنی ساعدم داشت میشکست بعد فهمیدم با مشته

بعد کلاسم با فرزانه قرار گذاشتم واسه خرید وای من یه تابلو دیده بودم قصد  خرید شو داشتم ولی فرزانه آرزوهامو نقش بر آب کرد گفت اتاقش پر از شاسی شده و هیچ جایی نداره منو میگی ....مجبور شدم دنبال یه کادو دیگه بگردم که وای حسابی هم سخت پسندم تو این موضوع کادو تولدی که میگیرم همیشه باید اول به دلم بشینه تا هدیش کنم آخه به نظرم هدیه تولد یا گرفته  نشه یا از ته دل انتخاب شه که خدارو شکر بعد 4 ساعت راه رفتن تو آزاد شهرو پروما  یه کیف شب خیلی ناز خریدم واسش و برگشتیم.بلافاصله واسه کادو کردنش دست به کار شدم یه جعبه که از زندایی گرفته بودمو با اسپری نقره ای رنگش کردم بعد از خشک شدنش با گلای رز ریز یه طرح  پاپیون درست کردم که عکسشو میذارم خیلی ناز شد و ساعت 1:30 خوابیدم

پنجشنبه اول رفتم سر کار کارامو سر جمع کردمو با آقای عباسی هماهنگیای آخر رو انجام دادیم که ملینارو سورپرایز کنیم .بعد نیم ساعت ملینا زنگید داشتیم حال و احوالو تبریکات میگفتیم که تیرتو پرم کردو گفت ای نامـــــــــــــــرد حالا با بابام هماهنگ میکنیــــــــــــــــــــن منو غافلگیر کنین ها اااااااااااااااا   که دیگه وا  رفتم گفتم کی بهت گفت ،گفت دیشب با مامان صحبت میکردن خانوم عباسی حواسش نبوده همه رو لو داده کلی با هم خندیدیم.به هرحال رفتم کیکشو گرفتمو یه شاخه گل لب صورتی هم خریدم با یه تزیین خیلی شیک رفتم خونشون .کمکشون کردم تا خونه  آماده شه آخه ملینا تک دختره و اونروزم شیفت بیمارستانش بود خانوم عباسی هم متاسانه مریض احوال بودن من میموندمو آقای عباسی .همه چی آماده شد ملینا هم اومد و نهار خوردیمو شروع کردیم آماده شدن مهمونا کم کم اومدن کلی باهم ذوق از خودمون در وکردیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم ، همه از طراحی کادو خوششون اومده بود ملینا هم از کیف و کادو خیلی تعریف میکرد خیلی خوشحال شدم خوشش اومده بود.آخه خیلی دوسش دارم خیلی خوش گذشت .

هه یه جا تو آشپز خونه داشتم تو جمع و جور کردن ظرفا کمک میکردم بحث تولد پیش اومد و اینکه باعثش من بودم خاله فرشته گفت آخــــــــــــ من یادم شده بود که تو این مهمونیو راه انداختی وگرنه میذاشتمت پای  همین ظرفشویی اینقد بهت ظرف میدادم  نمیذاشتم یه لیوان بمونه کلی با هم خندیدیم .ساعتای 10هم بعد اینکه مهمونا رفتم اسرار داشتم یه تاکسی برام بگیرن آقای عباسی اجازه نمیداد میگفت خودمو ملینا میرسونیمت() خداییش من که خیلی دوسشون دارم فکر کنم دل به داه داره ،ود آقای عباسی که همیشه میگه خیلی دوسم داره) به هر حال بعد اینکه قرار شد منو برسونن  یه دفعه دوست آقای عباسی اومد با خونوادشون و مجبور شدم یکم بیشتر بمونم که دیدم داره طولانی میشه و من باید برم خونه فرزانه گفت فرید داره میاد دنبال میای بیا با ما بریم که قبول کردمو بعد از گذشتن از کلی اصرارای آقای عباسی با فرزانه اینا راهی خونه شدم

جمعه:         اوه حالا امروز از ساعت 5:30 بیدارم آخه امروز قرار اردو بوژان بود با دخترای یونی

 یه سری وسایل مختصر برداشتمو آژانس سوار شدمو راهی یونی...

از همون اول شر بازیامون شروع شد هه جالب بود یکی از این بچه های حراست که من فکر نمیکردم حتی یه بار لبخند زده باشه گفت بچه ها یکم آرومتر سوار اتوبوسا شدین شروع کنین که منم مثل این بچه لوسا گفتم نه دیگه آخه سوار اتوبوسم بشیم  میگین فضا کوچیکه آرومتر، از طرز گفتنم  خندش گرفته بود میگفت نه اونجا راحتید.یعنی خودم شوکه شده بودم از طرز حرف زدن خودم و راحت بودنم با این شخصیت و اینکه داشت  لبخند میزد

از گروه ما فقط منو مرضیه و زهرا بودیم ،سوار اتوباسا شدیمو راهی بوژان تو راه بعد کلی سرو صدا و شلوغ بازیو دلقـــــــــــــــــــــــــک بازی رسیدیم بوژان یه استراحت مختصر داشتیم راهی آبشار شدیم یه ساعت نیم که پیاده روی کردیم گفتن هنو تا آبشار 3 ساعت دیگه مونده که بچه ها همه عطا رو به لقا بخشیدن ، یه استراحت داشتیمو عکس گرفتنای خنده دار برگشتیم سمت استراحتگاه کم کم نهار آماده شد نهارو خوردیمو با بچه ها شروع کردیم به پانتومیم خیلی خندیدیم از کلماتی که باید به تصویر کشیده میشد و اصلا سر از یه جا دیگه در می آوردنکه گروه حسنی اینا هم از ما تقلید کرده و شروع کردن که دخترا دیدنو بلا دیدن! هرکی یه نظری میداد یکی  میگفت ماهیه یگی دیگه میگفت ماهیگیره یعنی یه وضعی بود ها دیگه کم کم از بازی خسته شدیم با دخترا رفتیم آب بازی آخ که چسبید این مرضیه بچه پرو دور از دسترس وایساده بود خیس نشه منم که...یعنی آرومو قرار نداشتم تا اومد دستشو بشوره با بطری آب راه افتادم دنبالش اوه اونم خنگول مثل این تا حالا در نرفته فرار میکردو تا سبزه دید رفت سمتشون که تا به خودمون اومدیم دیدیم هردومون تا زانو تو گلیم کل بطری آبو روش خالی کردم گفتم با اون فرارت یعنی مرده بودیم از خنده دیگه تا یکم خودمونو تمیز کردیم با مرضیه یکم کنار رود تو آفتاب نشستیم تا خشک بشیم یکم درددل کردیم و رفتیم پیش بچه ها که دیگه باید راه میوفتادیم آماده شدیمو سوار اتوبوس شدیم یعنی چندین برابر صبح تو راه برگشت منو زهرا و میترا تخلیه انرژی داشتیم دیگه  ترکونده بودیماااااااااااااااا گفتیمو خندیدیمو دلقک بازی داشتیم یکی از بچه ها (میترا) رو یه کاغذ نوشته بود کمک مارو دزدیدم  اتوبوس ربایی هی اینو میچسبوند به شیشه تا به افراد بیرون از اتوبوس نشون بده وای یعنی دل درد شده بودیم از خنده کل اتوبوس هنگ ما شده بود  آخر کاری هم نمره هامونو گرفتن تا واسه اردو بعدی هماهنگ شن همرامون بیان یعنی همچین بچه های خوش سفری هستیم ما.خدا کنه بتونیم سفر تهرانو بریم آخه اگه تعداد زیاد شه قرعه کشی میکنن L

 به هر حال دیگه رسیدیم به مشهدو نخود نخود هرکه  رود خانه خود .

رسیدم خونه، مامان اینا هم خونه نبودن از صبح با دایی اینا و خاله قرار کوه گذاشته بودن من زودتر از اونا رسیدم و کلیدامونو از همسایه گرفتم تا ما مان اینا با دایی اینا و عمع اینا  رسیدن و الانم که دایی اینا بعد خوردن شام رفتن ولی عمه اینا اینجان ولی من حسابی خسته ام واسه همین اومدم تو اتاقم واسه استراحت و خاطره نویسی ساعت 11:17 دقیقه است این بود این چند روزه من

منم الان حسابی خوابم میاد پس برای امشب فعلا ...

ولی خدارو شکر خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوش گذشت خدایا ممنونـــــــــــــــــــ

نظرات 1 + ارسال نظر
دریا شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:04 ق.ظ http://azjensebaranam.blogsky.com

Omidvaram hamishe khosh bahsid azizam

va Salam......

سلام گلیــــــــــــــــــــــــــــ
مرسی .ممنونم .منم امیدوارم زندگیت سرشار از شادیو خنده باشه
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد