آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..
آلاچیق من

آلاچیق من

دستت را بیاور ..دست بدهیم به رسم کودکی،مردانه و زنانه اش را بی خیال،قرار است هوای هم را بی اجازه داشته باشیم..

روز نوشت...

وایـــــــــــــــــــــــــ خدای من الان داشتم روز نوشتای پارسالو میخوندم چقدر ذوق زدم.همشون چه خنده دار شده بودن واسم، چه تلخاش چه شیریناش،هه 

میخوام از این به بعد روز نوشتامو بیشتر جدی بگیرمو بذارمشون اینجا با حسی که داشتم حتی بدون رمز حتی اگه اون روزم خیلی ساده تموم شده باشه یا غمگین یایایایا مینویسم مینویسم تا چند سال دیگه که میام سراغشون همین حس دوباره بهم دست بده.میدونی اون لحظه که مینوشتمشون آرومم میکرد و باعث میشد دیگه خیلی فکرمو متمرکزشون نکنم و الان که خوندم یه حس جالبی داشتم تا حالا تجربه نکرده بودم یه چیزی مثل دیدن عکسای بچگیت که هی جلو دوربین شکلک در آورده باشی...ایــــــــــــــــــــــــ   جـــــــــــــــــــــــــــــــاآآآآآآآآآآآنــــــــــــــــــــــــــــــ

خب از همین امروز شروع میشه:

اولشو از دیروز میگم :دی یه روزم یه روزه  دیروز صبح با ملینا قرار داشتم واسه پارک اول که هی اون اس میداد 


خوابم میاد که من اس میدادم که بلاخره رفتن چیره شد بر خواب، پاشدیم تا 7:30خودمونو رسوندیم پارک هوا عــالی بود یه صبحونه مختصر کنار دریاچه خوردیم که البته میتونست مفصل باشه ولی چند تا خنگول نذاشتن، هی این وسط مزه پرونی میکردن انصافا خنده دارم بودن قیمت همه محتویات صبحونه مارو بلند بلند به هم میگفتن.. بماند، بعد یه دست بدبینتون توپ زدیم و حدودا ساعتای 10 که خسته شدیم یکم استراحت کردیمو رفتیم دیدن گلهایی که تو پار ک کاشته بودن که باعث میشد  قشنگی پارک چند برابر شه  دیگه راهی منزل شدیم من که تا رسیدم نشستم پای تی وی که چرتی شده و لالا ...بیدار که شدم نشستم با مامان  غذا خوردیمو و دیگر هیچ تا شب گوشی صداش دراومد مرضیه بود میخواس که واسه شیرینی تولدش که 17 /1 بود شیرینی بده که متاسفانه واسش جواب دادم شرمنده نمیتونم بیام،فردا حتما باید برم شرکت که رفتن کنسل شد و بعد گذشت دقایقی زهرا چندتا بیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب نثارمان کرده و برایمان اسمس کرده بود که چرا قرار رفتن به پارکو کنسل کردم واسه اونم توضیح دادم  آخه واقعا هم نمیشد برم  وگرنه همه میدونن من پایه ام :دی

خلاصه زود خوابیدم تا امروز صبح که رفتم شرکت کارامو سروسامون دادم ساعت 1 با مرضیه قرار داشتم سر کوثر که تا یونی پیاده بریم . درطی راه رفتیم بوستان، دمش گرم مرضیه ماکارونی آورده بود  ناهارو زیر سایه یه درخت خوردیم و راهی یونی کلاس تفسیر قرآن ، هه فکر کردیم کلاس 2:30 شروع میشه با خونسردی رفتیم نشستیم بعد ما هم دو سه نفر که اومدن استاد نمازی گفت مثل اینکه قرار بود دوستان از این جلسه به بعد 2 بیان یعنی منو میگی ....

کلی سر این کلاس با مرضیه خندیدیم آخرشم گفتم ببین پول میدیم که بیایم اینجا بخندیم .

 کلاس که تموم شد برگشتم شرکت بقیه کارامو هم انجام دادمو یه بازی ورق تو سیستم و اومدم آخرین امید(منظور خونه اس که به قرینه لفظی حذف شده

اومدم یکم با فربد بازی کردم تو حیاط طفلی هنو نمیتونه  روی دو موضوع متمرکز شه هرچی بهش میگفتم هم گاز بده هم فرمونو یه طرف بچرخون یا اینو یادش میشد یا اون یکی از لحاظ به خودم رفته منم وقتی بیرون هستم اگه بخوام با تل بحرفم حتما باید وایسم وگرنه حرف طرفو متوجه نمیشم(همچین شخصیتی نوبری هستم )به هر حال  

اومدم تو خونه یه عصرونه توپ خوردمو الانم که پای نتم

وایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چی همه شد خدا نکنه من تو یه موضوع ذوغ داشته باشم 

راستی یه موضوع یادم شد احساس این روزام، نمیدونم چرا حس میکنم خیلی به خدا نیاز دارمو میخوام باهاش صحبت کنم ولی خدا حواسش نی یعنی منو نمیبینه یه جورایی رابطمو کم رنگ میبینم.خدایا میدونی دوست دارم دوسم داشته باش خواهش میکنم 

 خب دیگه برم به این چشمای طفلی یه استراحت بدم 

شب خوش

نظرات 1 + ارسال نظر
دریا شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:46 ب.ظ http://azjensebaranam.blogsky.com

سلام به به
عجب روز نوشت قشنگی بود
امیدوارم که همیشه همینطور شاد و موفق باشی خانمی

سلام مهربون
ممنونم.حالا قشنگیش که نظر لطفته .ولی واقعا تو نوشتنش ذوق میکردم .نمیدونم چرا، ولی حس قشنگی داشت
همینطور شما.ممنونم از آرزوی قشنگت

موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد